همایش‌ها و جشنواره‌ها

روایت شب افتتاحیه کنگره ۳۰۰۰ هزار شهید سمنان

شاید این آخرین دعوتنامه از آسمان باشد!

ناقوس کنگره ملی شهدا در سمنان به صدا درآمد؛ شب افتتاحیه با شکوهی آسمانی آغاز شد. من محدثه عباسی با نگاهی آموخته برای ثبت خبر، این‌بار راوی دل‌هایی شده‌ام که در شب‌های شهدایی مصلی با آسمان پیوند خورده‌اند. روایت شب افتتاحیه کنگره را در ادامه بخوانید...

به گزارش پایگاه خبری علم و فناوری : اینجا سمنان است؛ سرزمینی که هر ذره از خاکش، آغشته به خون پاک شهیدانی‌ست که با وضوی ایثار، به محراب عشق قدم نهادند . آسمانش، گاه‌نامه‌ای از نجوای استقامت است و نسیمس حامل پیام‌هایی‌اند از عهدی که با تاریخ بسته‌ایم.

در شب نخست کنگره ۳۰۰۰ شهید، این خاک مقدس دوباره جان گرفت؛ مردمانی گرد هم آمدند که حماسه را در زیست خویش معنا کرده‌اند؛ و با چشمانی تر از شوق و احترام، چراغ گذشته را در مسیر آینده افروختند.

اینجا، سمنان است؛ نه فقط جغرافیای یک استان، که تپش قلب ایران در لحظه‌های عاشقانه‌اش. جایی که دل‌ها با زمزمه‌ی نام شهیدان، عهدی دوباره می‌بندند

ماه‌ها بود که زمزمه‌های کنگره، چونان آوای کاروانی از دوردست، در جان شهر طنین انداخته بود؛ نوایی که دل‌ها را به شوق دیدار، بی‌قرار کرده بود و نگاه‌ها را به افق روز موعود دوخته بود.  

سمنان، در انتظار لحظه‌ای بود که زمین و آسمان در آغوش هم، عهدی دوباره با شهیدان ببندند. مسئولان، در هر محفل، از رسالتی می‌گفتند که بر دوش این خاک نهاده شده؛ عهدی که نه در لفظ، که در جان‌ها نقش بسته بود.

و آن روز، سرانجام از راه رسید. و خبر افتتاحیه رسمی چون اذان بیداری، در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر پیچید. سمنان، از چند قدمی مصلا، دیگر همان شهر همیشگی نبود؛ خاکش بوی بهشت می‌داد و آسمانش، گویی به تماشای حماسه آمده بود.

خیابان‌ها، با پرچم‌های سبز و سرخ، در موجی از شکوه به حرکت درآمده بودند؛رنگ‌هایی که از کربلا تا شلمچه، از مدینه تا فکه، روایت‌گر خون و پرچم‌اند.  

مسیر، در هر گام، روایت‌گر برگ‌هایی از تاریخ بود؛ برگ‌هایی که با دستان مردم، دوباره ورق خوردند.

نخل‌های خاک‌نشسته، شترهای آرام، و خاکی که زیر قدم‌ها می‌نشست و اینجا مصلای سمنان، امتداد کاروان‌هایی بود که عشق را تا میدان ایثار رسانده بودند.

در محوطه اصلی، گلزار شهدا را نمادین ساخته بودند؛ ضریحی در میان، فانوس‌هایی بر مزار، و تمثال‌هایی که چون ستاره‌ای بر خاک نشسته بودند.  آن آستانه، دیگر حیاط نبود؛ حرم بود؛ حرم دل‌هایی که به زیارت آمده بودند.

سالن اصلی، با چیدمانی از صندلی‌های سبز، آغوش گشوده بود و برای عاشقان؛ برنامه‌هایی یکی پس از دیگری، دل‌ها را به ضیافت عشق فراخواندند.

گلزار شهدا؛ جایی که زمان ایستاده است

شب، آرام آرام بر سمنان سایه انداخته بود، اما اینجا، در دل گلزار نمادین شهدا، تاریکی راهی نداشت. 

فانوس‌ها، یکی یکی روشن تر شدند با نور دل‌هایی که آمده بودند تا روشنایی را از مزار شهیدان وام بگیرند. بر هر مزار، نوری می‌درخشید؛ نوری که گویی از دل آسمان فرود آمده بود تا خاک را به تماشای ملکوت ببرد.  

هر مزار، یک پرچم داشت؛  پرچمی که بر فراز نام شهیدی ایستاده بود، و در باد، با غرور می‌لرزید؛  انگار دارد با آسمان سخن می‌گوید، انگار دارد از عهدی می‌گوید که هنوز پابرجاست.

صدای باد با نجوای فانوس‌ها درآمیخته بود، و هر شعله، قصه‌ای از دلیری را زمزمه می‌کرد؛ گویی زمان ایستاده بود و دل‌ها، در برابر عظمت شهیدان، سر تعظیم فرود آورده بودند.

گلزار، حرم شده بود؛ و هر قدم، زیارت و هر نگاه، اشک‌آلود و  هر نفس، آمیخته با احترام.

نگارش بی‌قلم در شبِ روایت‌

به‌عنوان خبرنگار، آمده‌ام تا روایت کنم؛  لحظه‌ها را ثبت و اصوات را ضبط کنم ؛ اما اینجا، در گلزار شهدا، همه‌چیز فرق دارد اینجا، واژه‌ها کم می‌آورند و خبرنگار، به‌جای پرسیدن، فقط باید  تماشا کند و به رشته تحریر در آورد.

می‌خواهم بپرسم: «چه احساسی دارید؟» اما واژه‌ها در گلو گره می‌خورند. چگونه می‌شود از مادری که بر مزار فرزندش با اشک نجوا می‌کند، پرسید «حس‌تان چیست؟» چگونه می‌شود خلوت جوانی را که فانوس پدرش را در آغوش گرفته، با پرسشی ژورنالیستی شکافت؟ 

باد همچنان در پرچم‌ها می‌پیچد، و من، به‌جای نوشتن، فقط نگاه می‌کنم.به چشمان پیرمردی که خاطره را در آغوش گرفته، به جوانی که با لباس بسیجی، زیر لب عهد می‌بندد.

اینجا، خبرنگار بودن یعنی سکوت را نوشتن؛ یعنی پذیرفتن اینکه بعضی لحظه‌ها، نه تیتر می‌طلبند، نه گزارش، بلکه جایی برای زانو زدن‌اند. و من، در میان زمزمه‌ی مادران و نگاه‌های خیره به مزار، فقط یک جمله در دفترچه‌ام می‌نویسم: امشب، گلزار شهدای سمنان حرم دل‌هاست؛ و من، نه گزارشگر، که زائری‌ام با قلمی که از هیبت لحظه های مصلای سمنان، خاموش مانده .

اینجا خبرنگاری  یعنی سکوت را برگزیدن؛ یعنی نوشتن بی‌آن‌که خلوتی را بشکنی، ثبت کردن بی‌آن‌که صدایی را خاموش کنی. اینجا، قلم در سکوت می‌نویسد؛ بی‌صدا، اما پرطنین.

 آی سمنانی‌ها… صدایم را از دل فانوس‌ها می‌شنوید؟

و در برابر لحظه‌هایی که واژه بود، اما مصلحت سکوت را برگزیدم؛ برای حرمت خلوت‌هایی که باید بی‌صدا روایت شوند؛ حالا دلم می‌خواهد واژه‌ها را از دل همان سکوت فرا بخوانم؛ برای آنانی که از شکوه اینجا بی‌خبرند.

 دیالوگ‌هایی که در گلوی شب جا مانده‌اند، سوال‌هایی که نپرسیده‌ام، و اشک‌هایی که به‌جای ضبط، در قاب چشمم ثبت شده‌اند. می‌خواهم بگویم: آی سمنانی‌ها! اینجا، حماسه‌ای جاری‌ست؛ در قدم‌هایی که آرام می‌گذرند، این شب‌ها، شب‌های معمولی نیستند ؛ملکوتی‌اند، آسمانی‌اند، و هر لحظه‌شان دریچه‌ای‌ست به حرم دل‌هایی که با نام شهید می‌تپند.

بیایید… بیایید تا در روشنای فانوس‌ها، دل‌هایمان را با شهیدان گره بزنیم و در سایه پرچم‌ها، عهدی تازه ببندیم با ایمان، با ایران، با انسانیت.

از گلزار تا مصلی؛ از سکوت تا صحنه

همان لحظاتی که محو نجوای پرچم و آسمان بودم، و در دلم گفت‌وگویی بی‌صدا با سمنانی‌ها جریان داشت، گوشی‌ام چندبار لرزید؛ همکار جوان و پرتلاش‌مان، آقای ابراهیمی، با صدایی پر از دغدغه و دلی سرشار از ارادت به شهدا، پیگیر پوشش دقیق مراسم داخل مصلی بود؛ از نظم برنامه، از ورود مهمانان، از جایگاه رسانه‌ها. اما من، در آن لحظه در در امتداد نجوای پرچم‌ها، آرام در دل شب پیش می‌رفتم و  زمان، برایم همان معنای همیشگی را نداشت ؛ حس و حال آن شب مرا به تعویق انداخت به تأمل به مکثی که گاهی از هر گزارش و ضبطی مهم‌تر است اما سرانجام، با احترام به مسئولیت رسانه‌ای‌مان و برای پوشش سخنان مهمان شب افتتاحیه، سردار معروفی، راهی سالن اصلی شدم؛ جایی که روایت رسمی آغاز می‌شد  و من، از حرم خاطره‌ها، وارد حرم حضور شدم.

در میان این شکوه، صدای سردار معروفی چون طنین ناقوس بیداری در سالن پیچید؛ سردار، با نگاهی که از سال‌های جبهه آمده بود، گفت: 

این ستاره‌ها خاموش نشده‌اند… شهدا زنده‌اند، در رگ‌های ما جاری‌اند و هر قطره خون‌شان، چراغ راهی‌ست برای فردای این سرزمین.

او از سمنان گفت؛ از خاکی که شهید پرورده،از مردمانی که با ایمان، حماسه را زیسته‌اند.

و آن‌گاه که از شهدا سخن گفت، سالن سکوت شد؛  

نه از بی‌کلامی بلکه از سنگینی واژه‌هایی که دل‌ها را لرزاند.

شهید نمی‌خواهد که فقط یادش زنده بماند،شهید می‌خواهد که راهش ادامه یابد که دل‌ها به خدا وصل شوند، و رفاقت‌ها رنگ آسمان بگیرند.در آن لحظه، گویی همه به یک چیز فکر می‌کردند:  این شب‌ها را باید قدر دانست.

پس از سخنان سردار، دلم آرام نمی‌گیرد؛از میان صندلی‌ها بلند می‌شوم، و بی‌آن‌که کسی صدایم کند،  به سمت گلزار شهدا قدم می‌زنم؛  انگار صدایی بی‌واژه، مرا فرا می‌خواند ؛ باد، همچنان در پرچم‌ها می‌پیچد؛ اهتزار سرخ و سبز در آسمان، چون نغمه‌ای از عاشورا، که بر مزار شهیدان طواف می‌کند؛ هر کس، الفتی با پرچم دارد؛  یکی آن را لمس می‌کند، دیگری با نگاه، آن را می‌خواند،  و یکی هم به آن سلام می‌دهد.

در گوشه‌ای، مرد جوانی را می‌بینم؛  همراه همسر و فرزندش ساکت ایستاده‌اند و نگاه‌شان، از پشت نرده‌ها به مزار شهدا دوخته شده. شرایط برقراری دیالوگ فراهم است. می گوید: ما خانواده شهید نداریم، اما با اطلاع‌رسانی‌ها؛ گذری آمدیم… و حالا سه ساعت است که نمی‌توانیم دل بکنیم.چشمانش برق می‌زند؛ نه از اشک بلکه از نوری که در دلش شعله کشیده.

می گوید : صحنه برایم تداعی‌گر جنوب است، شلمچه، فکه، طلائیه… انگار شهدا برایم دعوت‌نامه فرستاده‌اند و هر بار که می‌خواهم بروم، چیزی مرا نگه می‌دارد… انگار هنوز حرفی مانده، انگار هنوز نگاهی هست که باید پاسخش را داد.

کمی آن‌سوتر، مادری نشسته؛  زمزمه‌ای آرام بر لب دارد؛  می گوید: خواهرزاده‌ام شهید شده…  خواهرم را از دست داده‌ام…  به نیت هر دو آمده‌ام…و این فضا، مرا تکان داده…

با بغضی که در صدا پیچیده، ادامه می‌دهد: این برنامه‌ها باید باشد… نسل جوان باید بداند…  بداند که شهدا چگونه از جان گذشتند… اگر هزینه‌اش زیاد باشد،  باز هم ارزش دارد… چرا که یک جوان، اگر بفهمد،دیگر راه را گم نمی‌کند.

در گوشه‌ای دیگر، گروه‌هایی چند نفره، بی‌صدا، سمت مزارها می‌روند؛ گویی هر قدم‌شان، زیارتی‌ست بی‌کلام.

و زنی دیگر، با لبخندی غم‌آلود، می‌گوید:  سمنان شاید مکان‌های دیدنی زیادی نداشته باشد،  اما امشب  اینجا، دیدنی‌ترین نقطه شهر شد… همه همشهریانم را دعوت می‌کنم، که حتی برای یک شب، بیایند و این فرصت را از دست ندهند… در میان این نجواها به سمت غرفه‌ها می‌روم؛ جایی که روایت‌ها ادامه دارند، و هر غرفه، پنجره‌ای‌ست به دل شهیدان. نمایشگاه اصناف؛ بازار دل‌ها در سایه پرچم شهدا در امتداد شب‌های نورانی کنگره، نمایشگاه اصناف و بازاریان استان سمنان،چون کاروانی از رنگ و طعم و هنر، در دل مصلی جان گرفته است.

غرفه‌ها، یکی پس از دیگری، مثل خاطره‌هایی زنده از دل کوچه‌های سمنان، در کنار گلزار شهدا صف کشیده‌اند؛ از ترشی‌های ونگونه که مزه‌ی خانه‌های قدیمی را دارند، تا شیرینی‌های امیر که بوی عیدهای گذشته را می‌دهند؛ از اغذیه مهبد که طعم مهربانی دارد تا سرامیک‌های شمس که خاک را به هنر بدل کرده‌اند.غرفه فرهنگی هیئت شهید،  با پرچم‌های سبز و قاب‌های خاطره، دل‌ها را به گذشته‌ای روشن پیوند می‌زند؛  و غرفه گلریز شفق، با گل‌هایی که انگار از مزار شهدا روییده‌اند،  فضا را معطر کرده‌اند.

خاطره‌سازان قومس،  لبریز کویر،  و بیش از بیست غرفه دیگر،  هر یک روایتی‌اند از مردم این خاک؛  

از دستانی که کار کرده‌اند، و دل‌هایی که با شهدا عهد بسته‌اند.

در گوشه‌ای، غرفه دانشگاه علوم و فنون دریایی،  با نقشه‌هایی از افق‌های دور، و غرفه جهاد دانشگاهی، با محصولاتی که بوی علم و ایمان می‌دهند نشان می‌دهند که این کنگره، نه فقط یادآور گذشته،  بلکه چراغ راه آینده است.

آهنگی در فضا طنین‌انداز شده؛ نوایی که با پرچم‌هایی که در میدان ایران به اهتزاز درآمده‌اند،  هم‌نوا شده‌اند؛ و مردم سمنان، با حس و حالی غریب اما آشنا،  در این شب‌ها،  دل‌شان را به شهدا سپرده‌اند.اینجا، بازار نیست؛ اینجا، میدان عهد است. و هر غرفه سندی‌ست از پیوند مردم با آرمان‌های شهدا.هم‌نفس با مردم؛ روایت دل‌ها در شب‌های شهدا ؛شکوه اینجا را نمی‌توان با واژه‌ها سنجید؛  هر کس، با دل خودش آمده،  و هر نگاه، با صحنه‌ای همذات‌پنداری کرده است. یکی می‌گوید: «حس می‌کنم مشهدم…»  دیگری زمزمه می‌کند: «انگار در کربلا هستم…»  و اینجا، مصلی سمنان،  

به حرم دل‌ها بدل شده است. نخل، هر پرچم، یادآور سفری‌ست که با دل رفته‌ایم…  بیشترین حس را از نخل‌ها گرفتم،  از نورهایی که بر آن‌ها می‌تابد،  از رودخانه‌ نمادین که زیرشان جاری‌ست…  انگار جنوب آمده اینجا .کمی آن‌سوتر، مردی ایستاده؛  گرمای شب، صندلی‌های پر و سکوتی که در دل غربت، آرامش دارد.می‌گوید: اگر کسی تمایل نداشته باشد بیاید باز هم ارزش یک‌بار دیدن را دارد…شهیدی که عزیزترین چیزش را داده،  برای وطن، برای ما حتی اگر اعتقادی نداشته باشیم وطن‌مان را که دوست داریم…و شهید، برای همین وطن جان داده…

او ادامه می‌دهد:می‌توانیم بیاییم،  حتی اگر برای تفریح… اگر چیزی نصیب‌مان شد، که حتماً می‌شود،  قدر شهدا را بدانیم… مقام‌شان نزد خدا بالاست… و حتی منِ بی‌اعتقاد،  چیزی از این فضا می‌گیرم…

زن دیگری می‌گوید: اگر بتوانیم جوان‌ها را هم بیاوریم،  دیگر نور کامل می‌شود…  من قبل از آمدن، به بچه‌های گروه خودم گفتم:  حتماً با خانواده‌هاتون بیایید… استفاده کنید… و حالا که آمده‌ایم، می‌گویند روزهای دیگر هم می‌آیند…  چون هر شب، برنامه‌ای متفاوت دارد…  

برای بچه‌ها، وسایل بازی هست…  و اینجا، فقط برای مذهبی‌ها نیست… برای همه هست… برای دل‌ها…  برای وطن‌دوست‌ها…  برای انسان‌ها…

من، در میان این نجواها، نه فقط خبرنگار، بلکه راوی دل‌هایی شده‌ام که در شب‌های شهدا با آسمان پیوند خورده‌اند. نگاه‌م شاید برای ثبت خبر تربیت شده باشد، اما این‌جا دل است که روایت می‌کند. حالا می‌خواهم شهر را فرا بخوانم: ناقوس کنگره به صدا درآمده؛ این شاید آخرین دعوت‌نامه از آسمان باشد. بیایید، شکوهش را ببینید، پیش از آن‌که لحظه‌ها خاموش شوند و روایت‌ها ناگفته بمانند.

نگارنده : محدثه عباسی

https://stnews.ir/short/N2YJb
اخبار مرتبط
تبادل نظر
نام:
ایمیل: ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد کنید
نظر: