همایش‌ها و جشنواره‌ها

روایت شب دوم کنگره شهدای سمنان:

۳۰۰۰ آیه‌ی خون و یک آسمان دلتنگی

۳۰۰۰ آیه‌ی خون، امشب در مصلی سمنان تلاوت نمی‌شوند؛ آن‌ها جاری‌اند. در نگاه‌ها، در قدم‌ها، در سکوت‌هایی که از هزار فریاد بلندترند. مصلی، حرم بی‌گنبدی‌ست که خاکش بوی وصیت‌نامه می‌دهد، و سقفش به آسمان گره خورده روایت محدثه عباسی از شب دوم را در ادامه می خوانیم...

به گزارش پایگاه خبری علم و فناوری :مردم آمده‌اند؛ نه برای دیدن، که برای شنیدن برای لمس انواری که از قاب‌ها بیرون زده، برای بوسیدن خاکی که هنوز گرم است از رد پای شهدا.اینجا، شب زنده است. اینجا، شهدا نفس می‌کشند؛ شهدا حضور دارند.  

در هر انفجار نمادین، در هر نورافشانی، در هر زمزمه‌ی کودکانه، چیزی از جنس ایمان می‌تپد. 

دل‌ها آرام نیستند؛ دل‌ها در حال پروازند. و آسمان، امشب فقط آسمان نیست؛ آینه‌ای‌ست که ۳۰۰۰ ستاره را در خود جا داده است.

آغاز شب دوم کنگره شهدای استان سمنان

شب دوم کنگره، با ضرب‌آهنگ طبل و نقاره، جان تازه‌ای گرفت؛ صدایی برخاسته از اعماق تاریخ، هر ضربه، تپشی بود از قلب‌های جاودانه‌ای که در خاک آرمیده‌اند اما در جان‌ها زنده‌اند.

آن صداها، آرام و عمیق، دل‌ها را لرزاندند؛ گویی شهدا آمده بودند، بی‌صدا و بی‌ادعا، اما با حضوری که در نور می‌درخشید و در نسیم جاری بود. در کلام، در نگاه‌ها، در قدم‌ها، در سکوت‌هایی که از هزار فریاد بلندتر بودند، حضورشان حس می‌شد.

این شب، شب تلاقی زمین و آسمان بود؛ شبی که مصلی سمنان، میزبان مردم، میزبان خاطره‌ها، عهدها و ارواحی بود که راه را نشان می‌دهند.

 شهدا، تلاوت نمی‌شدند؛ جاری بودند. در دل‌ها، در هوای شب، در مسیر ظهور.

 ورود به فضای کنگره

قدم‌هایمان با ریتم نقاره هم‌نوا شد؛ و با هر گام، به سرزمینی پا گذاشتیم که خاکش با اشک و خون آغشته بود. پرچم‌ها در باد، چون دست‌های دعا بالا رفته بودند، نورهای رنگی بر چهره‌ها می‌تابیدند، و همهمه‌ی مردمی که آمده بودند تا عهدی ببندند، فضایی ساختند که در آن، زمان ایستاده بود و فقط ایمان جاری بود.

 استقبال پرشور مردمی  

جمعیت، چون رودخانه‌ای از نور و عشق، جاری بود. کودکانی با چفیه‌های کوچک، پیرمردانی با چشمانی لبریز از خاطره، زن و مرد، جوان و سالخورده؛ همه آمده بودند تا سهمی از این شب را در دل خود حک کنند. اینجا، وحدت نه واژه‌ای ساده، که نغمه‌ای مقدس بود؛ همه زیر پرچم شهدا، یکدل، هم‌صدا، و هم‌قسم برای پاسداری از روشنای راه.  وحدتی که نه در زبان، که در نگاه‌ها جاری بود؛ چون دعایی بی‌کلام، چون نوری بی‌مرز

شب دوم؛ امتداد حماسه در رنگ و نور  

پس از طنین طبل‌ها و نقاره‌ها، فضای کنگره رنگی تازه گرفت؛ رنگی از ایمان، از خاطره، از پیوندی که نسل‌ها را به هم گره می‌زد. کودک و سالخورده، فرهنگی و بسیجی، آمده بودند تا در سایه‌ی یاد شهدا، دل‌هایشان را به هم نزدیک‌تر کنند؛ گویی هر نگاه، پلی بود میان دیروز و امروز، میان خون و آرمان.

 بازدید سردار شوقانی از غرفه ها صلابت در میان شکوه نواهای حناسی  

در میان این شور و نور، سردار شوقانی با گام‌هایی آرام اما پرصلابت، وارد شد؛ چهره‌ای از جنس ایثار، صدایی از جنس تاریخ. همراهانش، با وقار و احترام، در کنار او گام برمی‌داشتند. مارش‌های حماسی، چون نغمه‌های فتح، زمینه‌ای باشکوه برای این حضور فراهم کرده بودند؛ گویی لحظه‌ای از دفاع مقدس، دوباره جان گرفته بود.

 غرفه‌های ادارات؛ جلوه‌ای از تعهد بی‌وقفه  

بازدید از غرفه‌ها آغاز شد؛ هر غرفه، پنجره‌ای بود به تلاش‌های بی‌ادعا. چیدمان‌ها هنرمندانه، محتواها پرمغز، و نگاه‌ها سرشار از احترام. اینجا، خدمت نه در شعار، که در عمل جاری بود؛ تعهدی که از دل مردم برمی‌خاست و به دل مردم بازمی‌گشت.

جشنواره اسوه و پایگاه‌های بسیج؛ روایت‌هایی از دل حماسه  

سردار و همراهان به سمت غرفه‌های جشنواره اسوه رفتند؛ جایی که روایت‌ها زنده بودند. نوجوانان بسیجی، مادران شهدا، و چهره‌هایی که هرکدام قصه‌ای از ایثار داشتند. عکس‌ها، وصیت‌نامه‌ها، و زمزمه‌های دل، فضایی ساختند که اشک و لبخند را در هم می‌آمیخت؛ اینجا، دل‌ها می‌لرزیدند، اما نمی‌شکستند.

 اقشار بسیج؛ بازی، گفتگو، و مشارکت مردمی  

در بخش دیگر، اقشار بسیج با برنامه‌هایی متنوع، حال و هوای شب را گرم‌تر کرده بودند. بازی‌های تعاملی، مصاحبه‌های زنده، و گفت‌وگوهایی که از دل مردم برمی‌آمد، کنگره را از یک مراسم، به یک تجربه‌ی زنده بدل کرده بود. اینجا، گذشته فقط یاد نبود؛ آینده‌ای بود که از دل خاطره می‌روید.

گلزار شهدا؛ جایی که زمین به آسمان تکیه می‌زند  

شب دوم کنگره؛ انگار دمای دل‌ها، دمای فضا را رقم زده بود. نور چراغ‌ها با سنگ‌مزارها بازی می‌کرد، و زمزمه‌های آرام، چون نسیمی از بهشت، در میان قبور می‌چرخیدند؛ نجواهایی که دل را نرم می‌کردند و جان را سبک.

 دخترانِ اتصال؛ نه برای دیدن، که برای دل‌سپردن  

چشمم به دخترانی می‌افتد که آمده‌اند نه برای تماشا، بلکه برای پیوند. نشسته‌اند روی خاک، بی‌تکلف، بی‌ادعا. چادرهایشان خاکی شده، اما هیچ‌کس نگران نیست؛ اینجا، خاک مزار شهید، خاکی‌ست که دل را تطهیر می‌کند. یکی لقمه‌ای نان می‌خورد، دیگری با انگشت، نام شهیدی را روی سنگ‌مزار نوازش می‌کند. چشم‌هایشان پر از حرف است، پر از سؤال، پر از امید؛ گویی هر نگاه، دعایی بی‌صداست.

 شهدا؛ پنجره‌هایی به آسمان  

در این لحظه، شهدا فقط خاطره نیستند؛ آن‌ها حضور دارند. نه در جسم، که در جان. نگاه دختران به سنگ‌مزارها، مثل نگاه به پنجره‌ای‌ست که به آسمان باز می‌شود. یکی آرام می‌گوید: گه یه روزی شهید عباس رو ببینم، فقط یه صلوات می‌فرستم. همین. چون اون خودش همه‌چیزه.  

دختری که ترم سوم حسابداری‌ست، با لبخندی محو، می‌گوید: همین که اینجام، همین که دارم درس می‌خونم، همین که دوستای خوبی دارم، همه‌ش معجزه‌ست. شهدا فقط در گذشته نیستن، توی لحظه‌لحظه‌ی زندگی ما هستن.

و دیگری، با چشمانی خیس، زمزمه می‌کند: اگه دوران جنگ بود، شاید پرستار می‌شدم، شاید فقط یه دلگرمی برای رزمنده‌ها. مهم نیست کجا باشی، مهم اینه که باشی.

 گلزار؛ حرم بی‌گنبدی که دل را می‌برد  

فضا، حال و هوای هویزه دارد؛ یا شاید شش‌گوشه‌ی حرم امام حسین. اینجا، هر مزار، ضریحی‌ست بی‌گنبد. هر سنگ، نشانی‌ست از آسمان. دختران، بی‌آنکه بدانند، در حال زیارت‌اند؛ زیارتی که با نگاه آغاز می‌شود، با اشک ادامه می‌یابد، و با اتصال قلبی به پایان می‌رسد.جوار ضریح؛ جایی که دل از زمین جدا می‌شود  

کنار ضریح ایستاده‌ام. زنی آرام، بی‌صدا، سرش را بر سنگی خم کرده که بوی آسمان می‌دهد؛ گویی تمام بار زندگی‌اش را در آن لحظه، به ضریحی سپرده که مرز زمین و ملکوت است. نگاهش را می‌خوانم، اما خلوتش را نمی‌شکنم. صبر می‌کنم تا پارازیت حس و حالش نشوم. وقتی آرام فاصله گرفت، با احترام، اجازه‌ی گفت‌وگو گرفتم.

 مادران و کودکان؛ شرافتی که در سکوت می‌درخشد  

در گوشه‌ای از گلزار، دو مادر با دو کودک خردسال نشسته‌اند. آغوششان مأمن آرامش است، و صدایشان، زمزمه‌ای از حماسه. چهره‌شان غمگین، اما نگاهشان روشن است؛ شرافتی در سکوتشان موج می‌زند، از جنس خاک نیست، از جنس نور است. گویی خودشان هم بخشی از این روایت‌اند؛ نه فقط راوی، بلکه حاملان حماسه‌اند.

 زنی از تبار شهدا؛ روایت اتصال‌های بی‌واسطه  

با یکی از بانوان همکلام می شوم  لبخندی آرام، می‌گوید: هر جا که شهدا هستند، حال آدم خوبه. مخصوصاً وقتی اون سیم اتصال برقرار بشه... یه ارتباط دلی، یه پیوند بی‌واسطه. انگار یه خط مستقیم بین دل تو و آسمون کشیده می‌شه.

وقتی از شهید شاخص زندگی‌اش می‌پرسم، نام‌ها را با افتخار می‌برد؛ نه با غرور، بلکه با فروتنی‌ای که از عمق ایمان می‌جوشد: برادرم شهید حسین تی تیان، شهید محمدحسین تیتیان، شهید نقی تیتیان، شهید سلیمانی تیتان، شهید رضا کاظمی عسگری، شهید زمان رضا کاظمی، مجیدرضا کاظم... از خانواده‌ی خودم و همسرم. ده شهید داریم. ما انقلاب کردیم، بیگانه نیستیم با شهدا.

 جوانانی با دل‌هایی بزرگ‌تر از سن‌شان  

ادامه می‌دهد: برادرم ۲۱ سالش بود، شهید عسگری ۱۶ ساله، شهید زمان هم همین حدود. عموم دختر ۹ ماهه داشت، گذاشت رفت. چرا؟ چون وطنش رو دوست داشت، چون برای آرمان‌های انقلاب رفت. دلش می‌خواست بمونه، جوانی کنه، ولی راه دیگه‌ای رو دید... راه عشق.

 توسل، توکل، و معجزه‌هایی که بی‌صدا اتفاق می‌افتند  

وقتی از معجزه‌ها می‌پرسم، با اطمینان می‌گوید:  هر چی خواستیم، رد نکردن. شهدا امامزاده‌هایی هستن که بارگاه ندارن. هر چی بخوای، بهت می‌دن. ما گرفتیم، واقعاً گرفتیم. تو سخت‌ترین لحظه‌ها، تو تاریک‌ترین شب‌ها، دستمون رو گرفتن.

او از دعای توسل در مسجدالنبی می‌گوید؛ جهادی ۴۵ ساله که هر هفته به یاد شهدا برگزار می‌شود. از شهید زمان رضا کاظمی که آغازگر این مسیر بود، و برادری که پس از شهادتش، علم را به دوش گرفت. 

سال‌ها، دعای توسل رو تو خونه‌ها می‌بردیم. حالا بعد کرونا، متمرکز شدیم تو مسجد. سه‌شنبه‌شب‌ها، مردم از شهرهای مختلف میان. می‌نشینن کنار مزار شهید کاظملو، حاجت می‌گیرن، گریه می‌کنن، سبک می‌شن.

 نسل امروز؛ شهدا افسانه نیستند، چراغ‌اند  

با تأکید می‌گوید:شهدا آسمانی نبودن. برادر من یه زندگی معمولی داشت، خانواده‌ای ساده، دل‌بسته‌ی زندگی. ولی راهی رو دید که به عشق ختم شد. جوان امروز باید بدونه، این سنگ‌ها فقط نماد نیستن. این‌ها چراغ راهن. شاید ما سرسری رد بشیم، ولی اونا هنوز دارن به ما نگاه می‌کنن.

شب دوم؛ مصلای سمنان، میدان حماسه 

ساعت از ۲۱:۳۰ گذشته، اما شور مردم تازه جان گرفته. مصلای سمنان دیگر فقط یک مکان نیست؛ اینجا، میدان حماسه است. از هر سن، از هر ظاهر، از هر سلیقه، آمده‌اند. آمده‌اند تا سهمی از شب داشته باشند، سهمی از شهدا، سهمی از آسمان.

وارد فضای اصلی می‌شویم. برنامه‌ها در جریان‌اند. غرفه‌ها روشن‌اند. صدای مداحی، صدای روایت، صدای خنده‌ی کودکان... همه در هم تنیده‌اند. اینجا، شب زنده است. اینجا، شهدا زنده‌اند.

 مردی در ورودی؛ صدایی از دل مردم  

در ورودی، مردی ایستاده. از او می‌پرسم حس و حالش را. لبخند می‌زند و می‌گوید: مثل همه آدم‌های دیگه‌ام. یه حس غریبی دارم... برای من چندمنظوره بود اینجا. هم هیجان داشت، هم جالب بود.

اما در نگاهش، چیزی فراتر از هیجان هست؛ چیزی از جنس دلتنگی، از جنس احترام، از جنس اتصال.

سالن اصلی؛ قلب تپنده‌ی شب  

قدم که به سالن اصلی می‌گذاری، انگار وارد قلب تپنده‌ی کنگره شده‌ای. جمعیت موج می‌زند؛ خانواده‌ها با فرزندانشان آمده‌اند، نه فقط برای تماشا، بلکه برای لمس، برای اتصال، برای زنده نگه‌داشتن یاد شهدا.

 قاب‌هایی از آسمان  

سالن، پر است از پرده های بزرگ که تمثال شهدا را در دل خود جای داده‌اند. هر تصویر، نه فقط یک چهره، بلکه یک پیام است. وسط هر قاب، نگاهی‌ست که از دل تاریخ آمده؛ نگاهی که نسل ظهور را خطاب قرار می‌دهد. اینجا، دومین کنگره ملی بزرگداشت ۳۰۰۰ شهید استان سمنان است، اما حس و حالش جهانی‌ست؛ بی‌مرز، بی‌زمان.

خانواده‌ها؛ روایت‌گران بی‌کلام حماسه

پدران، مادران، کودکان... بعضی‌ها دست کودکشان را گرفته‌اند، بعضی‌ها روی زمین نشسته‌اند، بعضی‌ها با اشک، بعضی‌ها با لبخند. اما همه، در یک چیز مشترک‌اند: احترام. احترام به کسانی که رفتند تا ما بمانیم.

 شور کودکانه؛ بپر بپر با مجری، پرواز با شهدا  

مجری برنامه، با انرژی و صمیمیت، بچه‌ها را به وجد آورده. صدای خنده‌ها، بپر بپر‌ها، و شادی‌های کودکانه در فضا می‌پیچد. اما این شادی، سطحی نیست؛ ریشه دارد. ریشه در فضایی که به نام شهداست.  

اینجا، حتی بازی هم رنگی از حماسه دارد. حتی خنده، بویی از ایمان می‌دهد. روحیات بچه‌ها، بی‌آنکه بدانند، در حال شکل‌گیری‌ست؛ با نور شهدا، با صدای روایت، با نگاه‌هایی که از قاب‌ها بیرون زده‌اند.

 اثر شهدا؛ در دل کوچک‌ترین‌ها هم جاری‌ست  

برنامه‌ای که به نام شهدا باشد، در چنین محیطی، در روح و روان بچه‌ها اثر می‌گذارد. شاید امروز فقط بپر بپر کنند، اما فردا، همین‌ها می‌شوند روایت‌گران نسل ظهور. همین‌ها می‌شوند ادامه‌دهندگان راهی که با خون نوشته شد.

 رزمایش پایانی؛ انفجار غرور، طنین بیداری 

جمعیت، با شکوهی خاص، آرام و با احترام، به انتهای سالن هدایت می‌شود. گام‌ها آهسته‌اند، اما دل‌ها پر از تپش‌اند. اینجا، نقطه‌ی اوج شب دوم کنگره است؛ جایی که قاب‌های عکس، جان می‌گیرند و روایت‌ها، از دل تاریخ، در صحنه‌ای زنده جاری می‌شوند.

 انفجارات؛ بازسازی تجاوز، بیداری وجدان‌ها  

ناگهان صدای انفجار، نور، دود، لرزش زمین... صحنه‌ای بازسازی‌شده از تجاوز دشمنان به خاک وطن. مردم، با چشمانی خیره و دل‌هایی لرزان، ایستاده‌اند. اینجا، هیچ‌کس تماشاچی نیست؛ همه درگیرند، همه در حال لمس‌اند.  

مردی در گوشه‌ای فریاد می‌زند: این انفجارها، یادآور لحظه‌هایی‌ست که دشمن خواست خاک ما بلرزد... اما ما ایستادیم. این صداها، صدای پدافند دل‌هاست.

 چشم‌های کودکانه؛ بیداری نسل آینده  

در میان جمعیت، کودکی ایستاده. تانکی از مقابلش عبور می‌کند. چشم‌هایش گرد شده، دهانش نیمه‌باز. آرام می‌پرسد:  این همون چیزیه که شهید فهمیده جلوش وایساد؟ چقدر بزرگه... و این، لحظه‌ی اتصال است؛ لحظه‌ای که تاریخ، از کتاب‌ها بیرون می‌آید و در دل کودک می‌نشیند.

 رزمایش؛ تجربه‌ای برای لمس، نه فقط تماشا 

این صحنه‌ها، این صداها، این انفجارها... آمده‌اند تا مردم، به‌ویژه جوانان، عظمت دفاع را لمس کنند. اینجا، تاریخ زنده است. اینجا، شهدا نفس می‌کشند.

 خانواده‌ها؛ در جریان حماسه

بچه‌ها، این صحنه‌ها را هرگز ندیده بودند. حالا، با چشم‌های خودشان می‌بینند، با دل‌های خودشان حس می‌کنند. و این، یعنی تربیت نسلی که نه فقط می‌داند، بلکه می‌فهمد، حس می‌کند، و ادامه می‌دهد.

 غرور ملی؛ از دل خاک تا بلندای آسمان  

رزمایش پایانی، فقط یک اجرا نیست؛ یک بیداری‌ست. یک تلنگر به وجدان‌ها، یک دعوت به تأمل. این صحنه‌ها آمده‌اند تا بگویند: ما زنده‌ایم، چون شهدا رفتند. ما ایستاده‌ایم، چون آن‌ها افتادند.

 نورافشانی پایانی؛ آسمان، صحنه‌ی حماسه  

رزمایش به اوج خود رسیده. انفجارها فروکش کرده‌اند، اما حالا نوبت آسمان است که روایت کند. نور، از دل تاریکی می‌درخشد. مردم، بی‌اختیار، سرها را بالا گرفته‌اند؛ انگار دل‌ها به آسمان گره خورده‌اند.

 دوربین‌ها در دست، دل‌ها در پرواز  

مردم با گوشی‌ها و دوربین‌ها مشغول ثبت‌اند. اما این فقط تصویر نیست؛ ثبت احساسی‌ست که در دل شب شکفته. صدای مادری در میان جمعیت:  :صحنه‌ی جنگه عزیزم... برو ببین. اینا همون لحظه‌هایی‌ان که پدرتون توش ایستاد، جنگید، افتاد... ولی ما ایستادیم."

 نورها؛ فریادهای خاموش شهدا 

هر انفجار نوری، تلنگری‌ست به حافظه‌ی جمعی. مردم به وجد آمده‌اند. بعضی‌ها اشک می‌ریزند، بعضی‌ها لبخند می‌زنند، اما همه، در دلشان چیزی روشن شده؛ چیزی از جنس عزت، از جنس ایمان.

 پایان شب دوم؛ بدرقه‌ای از جنس بیداری  

شب دوم کنگره، آرام به پایان نزدیک می‌شود. اما این پایان، شبیه خاموشی نیست؛ شبیه طلوعی‌ست در دل شب.

جمعیت، با دل‌هایی روشن‌تر از ورود، مصلی را ترک می‌کند. بعضی‌ها اشک می‌ریزند، بعضی‌ها لبخند می‌زنند، بعضی‌ها فقط سکوت کرده‌اند. اما همه، چیزی در دلشان جا گذاشته‌اند؛ چیزی از جنس شهدا، از جنس ایمان، از جنس ایران.

روایت : محدثه عباسی

https://stnews.ir/short/4x0b1
اخبار مرتبط
تبادل نظر
نام:
ایمیل: ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد کنید
نظر: